۱۴۰۳ فروردین ۲۶, یکشنبه

طردشدگی

 طردشدگی

مفهوم طردشدگی به‌طور دقیق، یک مفهوم روانکاوانه نیست. این مفهوم در ابتدا در شرایطی به کار می‌رفت که کودکان کم سن و سال از مراقبت، آموزش و حمایت عاطفی محروم بودند و مورد غفلت قرار می‌گرفتند یا بسیار زودهنگام از فضای مادرانه خود جدا می‌شدند بدون اینکه اشاره‌ای به دلایل این محرومیت‌ها شود. از منظر توصیفی، پزشکان اطفال و روانشناسانی که به رشد کودک علاقه‌مندند، مدت‌ها است که اثرات جسمی و روانی چنین محرومیت‌هایی را تشخیص داده‌اند.

با این وجود این مفهوم به دو دلیل مناسب در فرهنگ لغت روانکاوی گنجانده شده است. اولاً مفهوم طردشدگی نه فقط در مورد کودکان بلکه در مورد بزرگسالانی که احساس طردشدگی، جدایی یا محرومیت را چه واقعی و چه خیالی تجربه کرده‌اند نیز به کار برده می‌شود دوماً برخی روانکاوان به سرعت به اختلالات و آسیب‌های روانی مشاهده شده در رشد هیجانی کودکان تحت عنوان تجربه‌های تروماتیک و نیز نقش محیط بیماری‌زای خانواده علاقه‌مند شدند.

طردشدگی مشکل اساسی از دست دادن ابژه و کناره‌گیری از ابژه عشق یا سوگواری را به وجود می‌آورد. همچنین وضعیت فراروانشناختی اضطراب را زیر سؤال می‌برد.

روان آزردگیِ طردشدگی (Germaine Guex’s La Ne´vrose d’abandon) که در سال 1950 انتشار یافت، کمک قابل توجهی در شکل‌گیری مفاهیم عقده طردشدگی و شخصیت طردشده کرد. با اینکه این اثر قدیمی است اما امتیاز آن تأکید بر تأثیرِ آسیب‌ها و تعارضاتی است که در طی مراحل پیش ادیپیِ رشد روانی رخ می‌دهد و در ایجاد اشکال خاصی از اختلالات شخصیتِ روان رنجور و افسردگی که گوکس[1](1984_1904) آن را با سرخوردگی عاطفی تجربه شده در دوران کودکی، به‌ویژه در رابطه با مادر مرتبط می‌دانست، مؤثر است.

سوژه‌ها از این رو سرخورده می‌شوند که هم از نظر عاطفی سیری ناپذیر هستند و هم بسیار به دیگران وابسته‌اند، به‌طوری که هر جدایی، بحرانی بزرگ برای آنها محسوب می‌شود. برخی از نویسندگان سال‌های اخیر، به‌ویژه اتوکنبرگ و هاینز کوهوت، با رویکرد مشابهی به بررسی اختلالات شخصیت خودشیفته و حالت‌های مرزی مابین روان‌رنجوری و روان‌پریشی پرداخته‌اند. آنها بر دشواری‌های درمان تحلیلیِ چنین بیمارانی، هنگامی که وابستگی عاطفی آنها در انتقال بازتولید می‌شود و بنابراین تفسیرِ تحلیل را پایان ناپذیر می‌کند، تأکید کردند.

در میان فعالیت‌های بالینی روانشناسان کودک، باید مشاهدات آنا فروید و دوروتی برلینگام از کودکان خردسالی که در جنگ جهانی دوم از خانواده خود جدا شده بودند و نیز کار رنه اشپیتز در مورد پیامدهای خطرناک بستری کودکان در بیمارستان و افسردگی آناکلتیک در نوزادان را مد نظر داشته باشیم. مطالعات جان بالبی نیز در مورد سوگواری کودکان منجر به پایه‌گذاری نظریه دلبستگی شد که به‌طور مفصل، هم به‌عنوان یک مرجع و هم بررسی جامع در یک کتاب ارائه شده است، اگرچه دیدگاه‌های او بعضاً به روانشناسی و رفتارگرایی نزدیک‌تر است تا به روانکاوی.

طردشدگی-در-کودکانطردشدگی، همچنین ریشه برخی از رفتارهای غیر اجتماعی یا بزهکارانه است که با محرومیت‌های آموزشی مرتبط‌اند و بر نقص سازمان ایگو و سوپرایگو دلالت دارند. دانلد وینیکات در این خصوص به اصطلاح «گرایش ضداجتماعی»، به عنوان علامت و نشانه‌ای که در کودکان مضطرب و پریشان مشاهده می‌شود، اشاره می‌کند. این مشکلات قبلاً مورد توجه برخی از همکاران فروید در فاصله بین دو جنگ جهانی  قرار گرفته بود. در اتریش در دهه دوم قرن بیستم، آگوست ایکهارن یک تجربه آموزشی را در سایه درمان تحلیلی در مورد کودکانی که قربانی طرد و محرومیت بودند آغاز کزد. کتاب او با عنوان نوجوانان سرکش (1925) که مقدمه آن توسط فروید نگاشته شده و هنوز هم ارزش زیادی دارد، همین تجربه را بازگو می‌کند.

روانکاوی هرگز نباید اهمیت واقعیت عینی را چه در نظریه و چه در درمان دست کم بگیرد بلکه باید به خود متعهد باشد و به‌ویژه به تجلیات واقعیت روانی ناخودآگاه، عملکرد بازنمایی‌ها و فانتزی‌هایی که آن را تشکیل می‌دهند و حالت‌های کلامی و عاطفی آن در زندگی آگاهانه توجه کند. از این منظر، اضطراب جدایی یا طردشدگی، وضعیتی اجتناب ناپذیر در حیات است که خیلی زود در جریان رشد روانی ظهور می‌یابد و تأثیر مداوم آن متناسب با موقعیت‌هایی که افراد با آنها روبرو می‌شوند، از فردی به فرد دیگر متفاوت است. فروید در دومین نظریه اضطراب خود، آنجا که بازداری‌ها، نشانه‌ها و اضطراب را مطرح کرد (1926]1925[)، نشان داد که ظهور این تأثیر برای ایگو، میزان علامت خطر را تعیین می‌کند؛ خطری که ممکن است واقعی یا خیالی باشد اما الگوی اصلی آن تهدید اختگی مرتبط با رشد عقده ادیپ است. در اینجا ایگو با از دست دادن ابژه عشق یا عشق ابژه مورد تهدید قرار می‌گیرد.

بر اساس نظر فروید، این اضطراب اساسی، بیانگر منبع اصلی پریشانی است (Hilflosigkeit، به معنای واقعی کلمه: درماندگی) که با نارس بودن یک فرد در ابتدای زندگی‌اش مرتبط است و موجب می‌شود او برای ارضای نیازهای حیاتی و عاطفی‌اش کاملاً به دیگری وابسته باشد. نیاز به دوست داشته شدن هرگز در طول زندگی متوقف نمی‌شود. به نظر می‌رسد این نیاز بیشتر از آنکه به ابژه مرتبط باشد، خودشیفته‌وار است زیرا از طریق آن یک میل به دلتنگی ابراز می‌شود که مقدم بر هرگونه رابطه با ابژه است: میل به بهبودی در یک هم‌جوشی خیالی با مادر، یک حالت درونیِ آسودگی، بهکامی و ارضای کامل، محافظت در برابر دنیای خارج، عاری از هرگونه تعارض ناشی دوسوگرایی‌ها و دوپاره سازی‌ها. از نظر ملانی کلاین، احساس تنهایی درونی ناشی از نارضایتی اجتناب ناپذیر بابت آرزوی کامل بودن خودشیفته‌وارانه‌ای است که غیر ممکن است؛ چیزی که به شکل یک ایده‌آل، کاملاً دست نایافتنی است. با این حال احساس تنها بودن نیز می‌تواند باعث رضایت کودک شود و به‌عنوان مثال در بازی‌ها نشانه‌ای از مالکیت و درجه معینی از استقلال نسبت به حضور مادر باشد. دانلد وینیکات تأکید کرد که ظرفیت تنها بودن در حضور مادر، مرحله تعیین کننده‌ای در تکامل یک کودک است.

از دست دادن ابژه فراتر از شوکی که ایجاد می‌کند، فرایندی را از درون روان آغاز می‌کند که فروید آن را ساز و کار سوگواری نامید که در بهترین حالت منجر به چشم‌پوشی از ابژه از دست رفته می‌شود. اما موفقیت در این روند طولانی و دردناک، بسته به نوع فرد، میزان بلوغ سیستم روانی و استحکام سازمان خودشیفتگی‌اش، کاملاً متفاوت است. محرومیت یا فقدان، اغلب اثرات غیرقابل وصفی بر ایگو باقی می‌گذارد؛ احساس طرد شدن تنها یکی از جنبه‌های مختلف است زیرا سوگواری از نظر بالینی چندوجهی است. فروید در مقاله ماتم و مالیخولیا[ّ2](1916)، دو نوع واکنش را برای بهتر نشان دادن تفاوت آنها در رابطه با از دست دادن ابژه و دوسوگرایی ایگو مقایسه کرد. در مالیخولیا، ابژه از دست رفته نه هوشیار است و نه واقعی: آن بخشی از ایگو است که به‌طور ناخودآگاه با ابژه از دست رفته شناسایی می‌شود و آماج احساس گناه و خود مقصربینی قرار می‌گیرد. فروید (ص.249) نوشت: «سایه ابژه بر ایگو می‌افتد». اما باید اضافه کرد که همه سوگواری‌ها، فقدان‌ها و جدایی‌ها بر پایه‌های خودشیفته‌وار ایگو تأثیر می‌گذارد: جدا شدن از ابژه همچنین محروم شدن از بخشی از خود فرد است (روزولَتو، 1975).

از نظر منطقی، باید بیشتر بین ساز و کار سوگواری (با بعد غم‌انگیز حاصل از مرگ ابژه) و جدایی (که حضور شخص سومی را چه واقعی و چه خیالی وارد بازی می‌کند و همان آثار سوگواری را به وجود نمی‌آورد) تمایز قائل شویم. به‌علاوه، جدایی با همه درگیری‌های درون‌روانی‌ای که در پی دارد، فرایندی طبیعی است که منجر به فردیت و استقلال یک کودک می‌شود. اینجا، این پدر یا مرجع جایگزین او است که به عنوان نفر سوم موجب جدایی می‌شود. سرانجام، مسئله جدایی و طردشدگی صرفاً مسئله تغییر و دگرگونی رابطه اولیه با مادر نیست. فروید بر اهمیت حیاتی نیاز به حمایت پدر و نیز شدت احساس دلتنگی در غیاب او اصرار داشت. او همانندسازی با پدر اولیه (ما قبل تاریخ) را به‌عنوان یک «همانندسازی بی‌واسطه و ضروری» که «زودتر از هر نوع سرمایه‌گذاری روانی اتفاق می‌افتد»، در نظر گرفت (1923ب، ص. 31). تجربه بالینی افسردگی بزرگسالان و کودکان، اهمیت احساس طرد شدن از سوی پدر و نیز عدم حضور پدر در میل مادر را تأیید می‌کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

کنش/ عمل (Act/Action)

کنش/ عمل (Act/Action) اصطلاحات «کنش» و «عمل» با هم مرتبط هستند؛ هر دو به نوعی رفتار (حرکتی، کلامی و …) اشاره می‌کنند که قصد تغییر فضا، یا جل...