۱۴۰۳ اردیبهشت ۲, یکشنبه

برون کنش‌نمایی/ درون کنش‌نمایی (ACTING OUT/ACTING IN)

برون کنش‌نمایی/ درون کنش‌نمایی (ACTING OUT/ACTING IN)

اصطلاح «برون کنش‌نمایی» معادل کلمه آلمانی “agieren” (به‌عنوان فعل و اسم) است که فروید آن را به کار برد. این اصطلاح را باید از مفهوم تقریباً مشابه «اقدام به عمل[1]» که از سنت روان‌پزشکی فرانسه وام گرفته شده و بیانگر اقدامات تحریک‌آمیز و معمولاً خشنی است که اغلب در جرم شناسی مورد توجه قرار می‌گیرد، متمایز کرد.

«برون کنش‌نمایی» به تخلیه محتوای ناسازگار روان، از طریق عمل و رفتار به‌جای کلامی کردن آنها اشاره دارد. اگرچه این تضاد و تقابل بین عمل و کلمه وجود دارد، هر دو نوع تخلیه پاسخ‌هایی برای بازگشت محتوای سرکوب شده هستند: در اعمال تکرار می‌شوند و در کلمات به یاد آورده می‌شوند. تمایز دیگری که گاهی بین برون کنش‌نمایی و درون کنش‌نمایی ترسیم می‌شود، برای تمایز بین اعمالی است که خارج از اتاق درمان مبتنی بر روانکاوی (اغلب به‌عنوان جبران ناکامی‌ای که به‌خاطر موقعیت تحلیلی، مثلاً قانون خودداری به‌وجود آمده است) و اعمالی که در جلسات درمانی رخ می‌دهد (به‌صورت ارتباط غیر کلامی یا زبان بدن، همچنین سکوت‌های طولانی، مکث‌های مکرر یا تلاش برای اغوا کردن روانکاو یا حمله به او) به کار برده می‌شود.

فروید برای اولین بار، در رابطه با مورد «دورا»([1901] e1905) به برون کنش‌نمایی اشاره کرد و با توجه به انتقال او خاطرنشان کرد که دورا از او انتقام گرفت، همان‌طور که می‌خواست از هِر کِی انتقام بگیرد: «دورا من را ترک کرد، همان‌طور که اعتقاد داشت توسط او فریب خورده و رها شده است. بنابراین او به جای بازتولید کردن آنها در درمان، قسمت‌های مهم خاطرات و فانتزی‌هایش را در قالب برون کنش‌نمایی نشان می‌داد» (ص. 119).

مفهوم برون کنش‌نمایی با نظریه انتقال و تحول آن پیوند نزدیکی دارد. اگرچه فروید معتقد بود انتقال، موجب کنش برون‌نمایی می‌شود _و آن را مانعی برای درمان می‌دانست_ در مورد دورا، او متعاقباً انتقال را به‌عنوان یک مزیت در تحلیل توصیف کرد، به شرط آنکه به درستی تشخیص داده شود و اهمیت آن به بیمار منتقل شود. بنابراین برون کنش‌نمایی با شکست تعبیر و تفسیر در درمان یا شکست بیمار در همانندسازی با آن، مرتبط است. فروید در مقاله خود با عنوان «یادآوری، تکرار و موشکافی[2]» (جی1914)، تفاوت بین یادآوری و برون کنش‌نمایی را مجدداً مورد بررسی قرار داد: «بیمار چیزی از آنچه فراموش و سرکوب کرده را به یاد نمی‌آورد، اما آن را به کنش در می‌آورد. او آن را نه به‌عنوان یک خاطره بلکه به‌عنوان یک عمل بازتولید می‌کند؛ او آن را تکرار می‌کند، البته بدون آنکه بداند» (ص. 150). مثال‌هایی که فروید در این مقاله آورده است شامل تکرار احساساتی (احساس عصیان و تمرد یا ناامیدی و درماندگی) است که قبلاً در فرد یا موقعیتی در کودکی‌اش ایجاد شده است اما اکنون خود را در مقابل روانکاو، به‌طور مستقیم یا غیر مستقیم (از طریق رویاها، سکوت و غیره) نشان می‌دهد. ارزیابی فروید از این قبیل برون کنش‌نمایی‌ها دقیق بود، زیرا او متوجه شد که آنها نوعی مقاومت در برابر ظهور یک خاطره و «روشی خاص برای یادآوری» هستند (ص. 150).

از آنجا که برون کنش‌نمایی همان‌طور که درون موقعیت تحلیلی رخ می‌دهد خارج از آن نیز اتفاق می‌افتد، فروید ادامه داد: «ما باید آماده باشیم تا آنها را پیدا کنیم، بنابراین بیمار در برابر اجبار به تکرار آنها تسلیم می‌شود و از این پس، با انگیزه به خاطر آوردن آنها جایگزین می‌شود؛ نه تنها در نگرش شخصی خود به دکترش بلکه در هر فعالیت و رابطه دیگری که ممکن است زندگی‌اش را در بر بگیرد مثلاً اگر عاشق شود یا وظیفه‌ای را به عهده بگیرد یا پروژه‌ای را در طول درمان شروع کند» (ص. 151). برون کنش‌نمایی و تکرار، نهایتاً فرایندی مشابه هستند که «هر چیزی که در حال حاضر از منابع سرکوب شده، راهی به شخصیت آشکار[ بیمار] پیدا کرده است مانند بازداری‌ها، نگرش‌های ناکارآمد و ویژگی‌های آسیب شناسانه‌اش» را در بر می‌گیرد.

به‌طور کلی، برون کنش‌نمایی در واقعیت می‌تواند عواقب وخیمی داشته باشد، مصیبت‌های زندگی بیمار را تشدید کرده و هرگونه امیدی را از طریق درمان روانکاوی از بین ببرد. بنابراین روانکاو باید با تکیه بر دلبستگی مبتنی بر انتقال بیمار، تحریکات و اعمال تکراری او را کنترل کند، به ویژه از او قول بگیرد که تا وقتی تحت درمان است از تصمیم‌گیری‌های جدی در مورد زندگی حرفه‌ای یا عاشقانه‌اش خودداری کند. با این حال، روانکاو باید خود را برای یک درگیری همیشگی با بیمارش آماده کند تا تمام تکانه‌هایی را که بیمار مایل است در حوزه حرکتی هدایت کند، در حوزه روان نگه دارد؛ و اگر بتواند چیزی که بیمار تمایل به تخلیه آن به شکل کنش دارد را به سوی به خاطر آوردن آن هدایت کند، از آن به‌عنوان موفقیت‌های درمانی، تجلیل کند.

بنابراین، در مکتب فروید، برون کنش‌گرایی به مدت طولانی با انتقال مرتبط بود. فروید در مقاله «در طرح کلی روانکاوی» ([1938] a1940)، بر لزوم تعیین حدود مشخص بین «واقعیت» در انتقال و برون‌ کنش‌نمایی، هم در جلسات درمانی و هم خارج از آنها تأکید کرد: «ما فکر می‌کنیم اگر خارج از انتقال، بیمار به جای به خاطر آوردن، اقدام به کنش نماید، نامطلوب است. رفتار ایده‌آل برای اهداف ما این است که او خارج از درمان به‌طور عادی رفتار کند و واکنش‌های غیر طبیعی خود را فقط در انتقال ابراز کند» (ص. 177).

بسیاری از نویسندگان دیگر، وقتی متوجه شدند که به‌طور عمده اکثر افراد تمایل به کنش‌نمایی دارند تا به‌ خاطر آوردن در فضای انتقال، مفهوم برون کنش‌نمایی را گسترش دادند. بنابراین آنا فروید (1968)، در پرتو آن متوجه آسیب‌های پیش‌ادیپال شد و لئون گرینبرگ فرض کرد که برون کنش‌نمایی، واکنشی به سوگ ناقص در برابر از دست دادن یا فقدان ابژه اولیه است. چنین رویکردهایی، برون کنش‌نمایی را اعمالی نامناسب یا حتی از هم گسیخته در نظر می‌گیرند که با فشار آرزوها و امیال ناخودآگاه تشدید می‌شوند.

۱۴۰۳ فروردین ۲۶, یکشنبه

طردشدگی

 طردشدگی

مفهوم طردشدگی به‌طور دقیق، یک مفهوم روانکاوانه نیست. این مفهوم در ابتدا در شرایطی به کار می‌رفت که کودکان کم سن و سال از مراقبت، آموزش و حمایت عاطفی محروم بودند و مورد غفلت قرار می‌گرفتند یا بسیار زودهنگام از فضای مادرانه خود جدا می‌شدند بدون اینکه اشاره‌ای به دلایل این محرومیت‌ها شود. از منظر توصیفی، پزشکان اطفال و روانشناسانی که به رشد کودک علاقه‌مندند، مدت‌ها است که اثرات جسمی و روانی چنین محرومیت‌هایی را تشخیص داده‌اند.

با این وجود این مفهوم به دو دلیل مناسب در فرهنگ لغت روانکاوی گنجانده شده است. اولاً مفهوم طردشدگی نه فقط در مورد کودکان بلکه در مورد بزرگسالانی که احساس طردشدگی، جدایی یا محرومیت را چه واقعی و چه خیالی تجربه کرده‌اند نیز به کار برده می‌شود دوماً برخی روانکاوان به سرعت به اختلالات و آسیب‌های روانی مشاهده شده در رشد هیجانی کودکان تحت عنوان تجربه‌های تروماتیک و نیز نقش محیط بیماری‌زای خانواده علاقه‌مند شدند.

طردشدگی مشکل اساسی از دست دادن ابژه و کناره‌گیری از ابژه عشق یا سوگواری را به وجود می‌آورد. همچنین وضعیت فراروانشناختی اضطراب را زیر سؤال می‌برد.

روان آزردگیِ طردشدگی (Germaine Guex’s La Ne´vrose d’abandon) که در سال 1950 انتشار یافت، کمک قابل توجهی در شکل‌گیری مفاهیم عقده طردشدگی و شخصیت طردشده کرد. با اینکه این اثر قدیمی است اما امتیاز آن تأکید بر تأثیرِ آسیب‌ها و تعارضاتی است که در طی مراحل پیش ادیپیِ رشد روانی رخ می‌دهد و در ایجاد اشکال خاصی از اختلالات شخصیتِ روان رنجور و افسردگی که گوکس[1](1984_1904) آن را با سرخوردگی عاطفی تجربه شده در دوران کودکی، به‌ویژه در رابطه با مادر مرتبط می‌دانست، مؤثر است.

سوژه‌ها از این رو سرخورده می‌شوند که هم از نظر عاطفی سیری ناپذیر هستند و هم بسیار به دیگران وابسته‌اند، به‌طوری که هر جدایی، بحرانی بزرگ برای آنها محسوب می‌شود. برخی از نویسندگان سال‌های اخیر، به‌ویژه اتوکنبرگ و هاینز کوهوت، با رویکرد مشابهی به بررسی اختلالات شخصیت خودشیفته و حالت‌های مرزی مابین روان‌رنجوری و روان‌پریشی پرداخته‌اند. آنها بر دشواری‌های درمان تحلیلیِ چنین بیمارانی، هنگامی که وابستگی عاطفی آنها در انتقال بازتولید می‌شود و بنابراین تفسیرِ تحلیل را پایان ناپذیر می‌کند، تأکید کردند.

در میان فعالیت‌های بالینی روانشناسان کودک، باید مشاهدات آنا فروید و دوروتی برلینگام از کودکان خردسالی که در جنگ جهانی دوم از خانواده خود جدا شده بودند و نیز کار رنه اشپیتز در مورد پیامدهای خطرناک بستری کودکان در بیمارستان و افسردگی آناکلتیک در نوزادان را مد نظر داشته باشیم. مطالعات جان بالبی نیز در مورد سوگواری کودکان منجر به پایه‌گذاری نظریه دلبستگی شد که به‌طور مفصل، هم به‌عنوان یک مرجع و هم بررسی جامع در یک کتاب ارائه شده است، اگرچه دیدگاه‌های او بعضاً به روانشناسی و رفتارگرایی نزدیک‌تر است تا به روانکاوی.

طردشدگی-در-کودکانطردشدگی، همچنین ریشه برخی از رفتارهای غیر اجتماعی یا بزهکارانه است که با محرومیت‌های آموزشی مرتبط‌اند و بر نقص سازمان ایگو و سوپرایگو دلالت دارند. دانلد وینیکات در این خصوص به اصطلاح «گرایش ضداجتماعی»، به عنوان علامت و نشانه‌ای که در کودکان مضطرب و پریشان مشاهده می‌شود، اشاره می‌کند. این مشکلات قبلاً مورد توجه برخی از همکاران فروید در فاصله بین دو جنگ جهانی  قرار گرفته بود. در اتریش در دهه دوم قرن بیستم، آگوست ایکهارن یک تجربه آموزشی را در سایه درمان تحلیلی در مورد کودکانی که قربانی طرد و محرومیت بودند آغاز کزد. کتاب او با عنوان نوجوانان سرکش (1925) که مقدمه آن توسط فروید نگاشته شده و هنوز هم ارزش زیادی دارد، همین تجربه را بازگو می‌کند.

روانکاوی هرگز نباید اهمیت واقعیت عینی را چه در نظریه و چه در درمان دست کم بگیرد بلکه باید به خود متعهد باشد و به‌ویژه به تجلیات واقعیت روانی ناخودآگاه، عملکرد بازنمایی‌ها و فانتزی‌هایی که آن را تشکیل می‌دهند و حالت‌های کلامی و عاطفی آن در زندگی آگاهانه توجه کند. از این منظر، اضطراب جدایی یا طردشدگی، وضعیتی اجتناب ناپذیر در حیات است که خیلی زود در جریان رشد روانی ظهور می‌یابد و تأثیر مداوم آن متناسب با موقعیت‌هایی که افراد با آنها روبرو می‌شوند، از فردی به فرد دیگر متفاوت است. فروید در دومین نظریه اضطراب خود، آنجا که بازداری‌ها، نشانه‌ها و اضطراب را مطرح کرد (1926]1925[)، نشان داد که ظهور این تأثیر برای ایگو، میزان علامت خطر را تعیین می‌کند؛ خطری که ممکن است واقعی یا خیالی باشد اما الگوی اصلی آن تهدید اختگی مرتبط با رشد عقده ادیپ است. در اینجا ایگو با از دست دادن ابژه عشق یا عشق ابژه مورد تهدید قرار می‌گیرد.

بر اساس نظر فروید، این اضطراب اساسی، بیانگر منبع اصلی پریشانی است (Hilflosigkeit، به معنای واقعی کلمه: درماندگی) که با نارس بودن یک فرد در ابتدای زندگی‌اش مرتبط است و موجب می‌شود او برای ارضای نیازهای حیاتی و عاطفی‌اش کاملاً به دیگری وابسته باشد. نیاز به دوست داشته شدن هرگز در طول زندگی متوقف نمی‌شود. به نظر می‌رسد این نیاز بیشتر از آنکه به ابژه مرتبط باشد، خودشیفته‌وار است زیرا از طریق آن یک میل به دلتنگی ابراز می‌شود که مقدم بر هرگونه رابطه با ابژه است: میل به بهبودی در یک هم‌جوشی خیالی با مادر، یک حالت درونیِ آسودگی، بهکامی و ارضای کامل، محافظت در برابر دنیای خارج، عاری از هرگونه تعارض ناشی دوسوگرایی‌ها و دوپاره سازی‌ها. از نظر ملانی کلاین، احساس تنهایی درونی ناشی از نارضایتی اجتناب ناپذیر بابت آرزوی کامل بودن خودشیفته‌وارانه‌ای است که غیر ممکن است؛ چیزی که به شکل یک ایده‌آل، کاملاً دست نایافتنی است. با این حال احساس تنها بودن نیز می‌تواند باعث رضایت کودک شود و به‌عنوان مثال در بازی‌ها نشانه‌ای از مالکیت و درجه معینی از استقلال نسبت به حضور مادر باشد. دانلد وینیکات تأکید کرد که ظرفیت تنها بودن در حضور مادر، مرحله تعیین کننده‌ای در تکامل یک کودک است.

از دست دادن ابژه فراتر از شوکی که ایجاد می‌کند، فرایندی را از درون روان آغاز می‌کند که فروید آن را ساز و کار سوگواری نامید که در بهترین حالت منجر به چشم‌پوشی از ابژه از دست رفته می‌شود. اما موفقیت در این روند طولانی و دردناک، بسته به نوع فرد، میزان بلوغ سیستم روانی و استحکام سازمان خودشیفتگی‌اش، کاملاً متفاوت است. محرومیت یا فقدان، اغلب اثرات غیرقابل وصفی بر ایگو باقی می‌گذارد؛ احساس طرد شدن تنها یکی از جنبه‌های مختلف است زیرا سوگواری از نظر بالینی چندوجهی است. فروید در مقاله ماتم و مالیخولیا[ّ2](1916)، دو نوع واکنش را برای بهتر نشان دادن تفاوت آنها در رابطه با از دست دادن ابژه و دوسوگرایی ایگو مقایسه کرد. در مالیخولیا، ابژه از دست رفته نه هوشیار است و نه واقعی: آن بخشی از ایگو است که به‌طور ناخودآگاه با ابژه از دست رفته شناسایی می‌شود و آماج احساس گناه و خود مقصربینی قرار می‌گیرد. فروید (ص.249) نوشت: «سایه ابژه بر ایگو می‌افتد». اما باید اضافه کرد که همه سوگواری‌ها، فقدان‌ها و جدایی‌ها بر پایه‌های خودشیفته‌وار ایگو تأثیر می‌گذارد: جدا شدن از ابژه همچنین محروم شدن از بخشی از خود فرد است (روزولَتو، 1975).

از نظر منطقی، باید بیشتر بین ساز و کار سوگواری (با بعد غم‌انگیز حاصل از مرگ ابژه) و جدایی (که حضور شخص سومی را چه واقعی و چه خیالی وارد بازی می‌کند و همان آثار سوگواری را به وجود نمی‌آورد) تمایز قائل شویم. به‌علاوه، جدایی با همه درگیری‌های درون‌روانی‌ای که در پی دارد، فرایندی طبیعی است که منجر به فردیت و استقلال یک کودک می‌شود. اینجا، این پدر یا مرجع جایگزین او است که به عنوان نفر سوم موجب جدایی می‌شود. سرانجام، مسئله جدایی و طردشدگی صرفاً مسئله تغییر و دگرگونی رابطه اولیه با مادر نیست. فروید بر اهمیت حیاتی نیاز به حمایت پدر و نیز شدت احساس دلتنگی در غیاب او اصرار داشت. او همانندسازی با پدر اولیه (ما قبل تاریخ) را به‌عنوان یک «همانندسازی بی‌واسطه و ضروری» که «زودتر از هر نوع سرمایه‌گذاری روانی اتفاق می‌افتد»، در نظر گرفت (1923ب، ص. 31). تجربه بالینی افسردگی بزرگسالان و کودکان، اهمیت احساس طرد شدن از سوی پدر و نیز عدم حضور پدر در میل مادر را تأیید می‌کند

۱۴۰۳ فروردین ۱۹, یکشنبه

درمان روانکاوی چقدر طول می کشد؟

 درمان روانکاوی چقدر طول می کشد؟

دکتر نادیا صبوری، روانشناس و رواندرمانگر

همچنان که علم نوروسایکولوژی و نوروآناتومی (علم اعصاب)، روز به روز پیشرفت می‌کند و به کشفیات جدید دست پیدا می‌کند، دکتر روانشناس روانکاوی به عنوان یک روش درمانی مفید کار خودش را انجام می‌دهد و منتظر نمی‌ماند تا این کشفیات کامل شوند؛ همانطور که فروید، پدر علم روانکاوی هم منتظر نماند. او یک پزشک و عصب‌شناس بود و در کار با بیمارانش به این نتیجه رسید که نمی‌توان در درمان آنها منتظر یافته‌ها و کشفیات عصب‌شناسانه ماند و دریافت که وقتی بیماران، درباره مشکلاتشان گفتگو می‌کنند علائم بیماری به‌تدریج از بین می‌روند. او طی مراحلی، نظریات ارزشمندش را بنا نهاد و در طول زمان آنها را بسط و گسترش داد؛ اگرچه امروزه عصب_روانکاوان مشهوری از جمله مارک سولمز، پیتر فانگی، ژک پنکسپ و اتو کرنبرگ به نظریات او وفادار ماندند و با پژوهش‌های بسیار، ارتباط مفاهیم فروید را با نورولوژی مغز توسعه دادند. آنها توانستند جایگاه مفاهیمی چون خودآگاه و ناخودآگاه، جهت‌گیری جنسی و … را در مغز کشف کنند اما چیزی که باعث می‌شود روانکاوی برای من و حتی شما نیز جذاب باشد بخش رواندرمانی آن است که بر پایه یک «رابطه درمانی» شکل می‌گیرد. تمرکز روانکاوی در اتاق درمان همواره بر روی ذهن، احساسات و رابطه درمانی است. این رابطه می‌تواند چالش‌برانگیز باشد اما شگفت انگیز و رهایی بخش نیز هست.

 یک بیمار با گفتن داستان زندگی خود که از یک رنجی در زندگی‌اش شروع می‌شود، جلسات درمان را آغاز می‌کند، از همان ابتدا بیمار برای درمانگر مهم می‌شود و به تدریج، با پیشرفت جلسات، روانکاو هم برای بیمار مهم خواهد شد و از یک جایی به بعد، در همان اتاق درمان، به عنوان یک شخصیت مهم در داستانِ زندگی‌اش جای خود را پیدا می‌کند. حضور درمانگر در داستان زندگی افراد، فرصتی منحصر به فرد است تا به کمک او بتوانند دیگر داستان‌های زندگی و نوع روابط پیشین و فعلی خود را کشف کنند.

پیشنهاد مشاورین :  بی اشتهایی روانی (آنورکسیا) چیست؟

 گفتن و شنیدن این داستان‌ها در این رابطه چالش برانگیز است؛ درمانگر به جای اینکه فقط مبارزه‌ها و جنگ و جدال‌های فرد در طول زندگی‌اش را بشنود، به‌طور فعال در آنها شرکت می‌کند. او صمیمی و کنجکاو است و می‌خواهد بداند در ذهن و روان بیمار چه می‌گذرد. او می‌خواهد با ذهن بیمار و احساساتش ارتباط برقرار کند، برای همین در داستان‌هایش شرکت می‌کند؛ تجربه‌ای که شاید بیمار تاکنون در زندگی‌اش نداشته است. وظیفه مهم و تکنیکی درمانگر این است که اجازه دهد نیازها و تمایلات بیمار، جایگاه درمانگر را در داستان تعیین کند و در عین حال جایگاهی که بیمار به او می‌دهد را نیز مشاهده و درک کند. بیمار و روانکاو با روایت کردن و بررسی این جایگاه و تحلیل انتقال‌ها و مقاومت‌ها می‌توانند به سوی درمان پیش رفته و همچنان جلوتر بروند.

 بررسی و تحلیل داستان‌های بیمار فرصتی است که به او کمک می‌کند تا جهان را آنگونه که هست ببیند، نه آنگونه که می‌خواهد باشد، زیرا آنچه فرد را بیمار می‌کند، «اضطراب ناشی از فاصله بین آنچه هست و آنچه می‌خواهد باشد» است و هرچه این فاصله بیشتر، زندگی دردناکتر!

اینکه روانکاو این فرصت را برای بیمار فراهم کند که درمانگرش را در قالب شخصیتی بسازد که نیاز دارد احساساتش را درباره‌ او بیان کند، چالش بزرگی است و البته روند درمان را تسهیل می‌کند.

روانکاو گاهی مورد میل و دوست داشتن قرار می‌گیرد و گاهی با احساساتی مانند خشم، نفرت، حسادت، تمسخر یا انتقاد مواجه می‌شود؛ گاهی نیز در معرض احساساتی که تحمل‌شان بسیار سخت است قرار می‌گیرد. اما باید بتواند آنها را هضم کرده و درک و تفسیر کند؛ باید بتواند آرامش خود را حفظ کرده و به ویژه به احساسات سخت و دشوار که شاید هر دو (بیمار و روانکاو) سعی در اجتناب از مواجه شدن با آنها دارند، توجه کند. زیرا این احساسات سخت و دشوار همان مرکز ثقل کشمکش‌ها و تعارضات بیمار هستند. آنها محور مبارزات بیمار در داستان زندگی‌اش هستند و مواجه شدن با آنها سخت است و بیمار همواره آنها را سرکوب کرده است، اما درک مستقیم آن احساسات و درگیر شدن با این چالش سخت معمولا با نتیجه خوبی همراه است؛ رهایی از درد!

پیشنهاد مشاورین :  روان درمانی تحلیلی چیست ؟ روان درمانگر تحلیلی

اما چالش دیگری که در درمان روانکاوی وجود دارد چیست؟ روانکاو می‌داند که صبر و شکیبایی زیادی برای ادامه درمان نیاز است، او به کارش علاقه و ایمان دارد، با این حال او هم مثل بیمار نمی‌داند که درمان چطور اتفاق می‌افتد، تا چه زمانی طول می‌کشد، از چه مسیرهایی گذر می‌کنند، چه موانعی بر سر راه هستند و چه موقع حالشان بهتر و چه موقع بدتر خواهد شد. زیرا داستان زندگی هر شخص منحصر به فرد است و نسخه‌ای از قبل پیچیده نیست که بتوان آن را پیش‌بینی کرد. حتی اگر یک نمایشنامه مشخص را نیز دو گروه متفاوت اجرا کنند، شبیه هم نخواهد شد، چون شخصیت بازیگران و زندگی زیسته هر یک از آنها بر اجرای نقش‌شان تأثیر می‌گذارد.

روانکاوی فردی با محدوده فراگیری از زندگی سر و کار دارد و علمی است که همپوشانی زیادی با رشته‌های دیگر مثل جامعه شناسی، فلسفه، هنر، روانشناسی، روانپزشکی، سیاست و تاریخ دارد. با توجه به تمرکز زیادی که روانکاوی بر سائق‌ها و انگیزه‌ها دارد، با علوم اعصاب و زیست شناسی ارتباط برقرار می‌کند؛ از آنجا که بر روابط بین فردی و کیفیت رابطه با دیگری تمرکز دارد با علوم اجتماعی و با تأکیدی که بر ذهنیت فردی و مرزها و خواسته‌های او دارد، کاملا در علوم انسانی جای می‌گیرد. حال با این همه گستردگی و پیچیدگی روان انسان، چطور می‌شود برای فرا رسیدن حال خوب و ذهنی قوی و مطمئن و آرام، زمان تعیین کرد؟ جمله معروف دانلد وینکات را یادآور می‌شوم: «روانکاوی برای کسانی است که آن را می‌خواهند، به آن نیاز دارند و می‌توانند آن را دریافت کنند».


برون کنش‌نمایی/ درون کنش‌نمایی (ACTING OUT/ACTING IN)

برون کنش‌نمایی/ درون کنش‌نمایی (ACTING OUT/ACTING IN) اصطلاح «برون کنش‌نمایی» معادل کلمه آلمانی “agieren” (به‌عنوان فعل و اسم) است که فروید ...